یلدا بازی
راستش ما میخواستیم منتظر بمونیم سلمان خان ابولبشر این باگهای ذکر شده رو وریفای کنه ولی دیدیم با دعوت پرستو قضیه فرق میکنه.
آدم رو پرستوی وبلاگستان دعوت کنه فقط حق داره بگه
از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن.
اینم از کاکاتون:
1- ما عشایر بودیم قبل از اینکه من برم مدرسه. ما قشقاییها با زبان ترکی گیر افتاده بودیم بین فارسها اون هم وسط استان فارس. خلاصه وقتی رفتم مدرسه اوضاع فارسیم خیط بود. توی عشایر یک معلم عشایری مامور میشد سر چادرها و به هر پنجتا پایه درس میداد و مردم بهش میگفتند آقای مدیر. مدرسه هم اسم نداشت و به اسم همین آقای مدیر شناخته میشد. مثلاً مدرسه آقای کمالی.
ما با همین ذهنیت اومدیم رفتیم مدرسه توی شهر که حالا یک مدیر داشت و چندین معلم. اسم مدرسه حافظ بود که از نظر من اسم همون مدیرمون بود. این طفلک فامیل ما که کلاس دوم بود و مثلا بزرگتر ما توی مدرسه چی کشید تا به ما تفهیم کنه باباجان حافظ اسم یکی دیگه بوده که خیلی وقته مُرده. ولی مگه تو کت ما میرفت که اسم یه مرُده رو گذاشته باشن روی مدرسۀ ما. تا اواسط سال تحصیلی ما شده بودیم دردسری برای این فامیل بیچاره با سوتیهای این شکلی که همشونو بخوام بگم پنجتا که هیچی پونصدتا هم کمه.
2- بنده در همون بدو تولد صاحب این pet ها بودم: یک نفر شتر، یک رأس اسب، یک رأس الاغ که بسی ضروری بود برای حمل بنده در موقع کوچ و چندتایی میش و بز.
طفلکی دختر و پسرمون که حالا دو سهتا ماهی گلمنگلی شده pet براشون.
3- یک سبیل گنده که هرچی هم از طول و عرضش کم کنی بازم از سبیل بابابزرگ خیلیها سبیلتر بود روی یک چهره سبزۀ سیر آفتابسوخته از همون روز اول دانشگاه خیلیها رو در مورد سن بنده دچار تناقض میکرد بدجور. بخصوص توی خوابگاه وقتی دوستای بچههای هم اتاقی سعی میکردن با سوالهای غیرمستقیم سن بنده رو بدونن دیگه سرگرمی ما جور بود. یک بار یکیشون وقتی دید مثل اینکه خودش سر کاره برگشت گفت آخه کسی که میاد برق شریف معلومه که پشت کنکوری نیست پس تو باید هجده سالت باشه. ولی اگه این سیبیله که تو با هجده سالت داری اون که بابا بزرگ من پشت لبش داره چیه پس؟
تبدیل دکور به ریش بزی و افزایش چشمگیر درصد موی سفید قضیه رو حسابی تعدیل کرده حالا دیگه.
4- درست روز دفاع پایننامه فوق لیسانس دیدم دارم آدما رو دوبله میبینم. خب گفتم خستگی و استرسه. فرداش که دیدم دیگه خیابونا رو هم دوبله میبینم فهمیدم به قول شیرازیا یه باکیم هست. آقای چشم پزشک که دلسوزانه گفت پسرم همین حالا برو سیتیاسکن و فردا نتیجه رو ببر پیش فلان پزشک مغز و اعصاب فهمیدم یعنی فاتحه. از اون روز تا یک هفته بعد که این هوا آزمایش هیچی نشون نداد تجربهای بود عالی از یک یقین صددرصد به مرگ حتمی. آخرش هم گفتن همش زیر یکی از عصبهای چشم چپت بوده که عشقش کشیده چند روز فلج بشه.
5- یکی از اقوام دانشجو که پیش دوستاش کفبینی یاد گرفته بود کف ما رو دید و گفت که سفر خارج که هیچی، داخل هم فقط چندتا سفر کوتاه . ما به این چیزا پاک بی اعتقادیم ولی خداییش پکر شدیم. گذشت تا ما دعوت شدیم برای مصاحبه بریم آلمان. تا لحظه پیاده شدن فکر میکردم یا هواپیما رو میدزدند یا ما رو راه نمیدن. بعدش هم که اومدیم آلمان ساکن شدیم اولین کاری که کردیم زدیم تو کار مسافرت طوری که حالا دیگه حوصله مسافرت ندارم. ولی هنوز هم میخوام در اولین فرصت چندتا سفر اساسی داخل ایران برم ته مطمئن بشم این فامیل ما احتمالا توی یک منفی اشتباه کرده.
من دوست داشتم همون صدوبیستوچهار هزار نفر رو پیشنهاد کردم دعوت کنم ولی حالا همین هفت نفر رو به نیت هفت شهر عشق وبلاگستان دعوت میکنیم. کلیه حقوق برای جایگزینی کسانی که شرکت نکنند محفوظ است.
عباس عبدی : تحلیل محلیل رو بیخیال. فقط به ما بگید اون پوست خربزه رو کی انداخت زیر پای چارتا دانشجوی زبونبسته.
شراگیم : با دوز پایین مقوله دوستدختر و خانم روانیپور لطفاً.
خانم روانیپور : آخه این چه کاریه با جوون مردم کردید ؟
کاپیتان حمید ، لیشام ، زهرا ، جوان خرمآبادی
آدم رو پرستوی وبلاگستان دعوت کنه فقط حق داره بگه
از تو به یک اشارت، از ما به سر دویدن.
اینم از کاکاتون:
1- ما عشایر بودیم قبل از اینکه من برم مدرسه. ما قشقاییها با زبان ترکی گیر افتاده بودیم بین فارسها اون هم وسط استان فارس. خلاصه وقتی رفتم مدرسه اوضاع فارسیم خیط بود. توی عشایر یک معلم عشایری مامور میشد سر چادرها و به هر پنجتا پایه درس میداد و مردم بهش میگفتند آقای مدیر. مدرسه هم اسم نداشت و به اسم همین آقای مدیر شناخته میشد. مثلاً مدرسه آقای کمالی.
ما با همین ذهنیت اومدیم رفتیم مدرسه توی شهر که حالا یک مدیر داشت و چندین معلم. اسم مدرسه حافظ بود که از نظر من اسم همون مدیرمون بود. این طفلک فامیل ما که کلاس دوم بود و مثلا بزرگتر ما توی مدرسه چی کشید تا به ما تفهیم کنه باباجان حافظ اسم یکی دیگه بوده که خیلی وقته مُرده. ولی مگه تو کت ما میرفت که اسم یه مرُده رو گذاشته باشن روی مدرسۀ ما. تا اواسط سال تحصیلی ما شده بودیم دردسری برای این فامیل بیچاره با سوتیهای این شکلی که همشونو بخوام بگم پنجتا که هیچی پونصدتا هم کمه.
2- بنده در همون بدو تولد صاحب این pet ها بودم: یک نفر شتر، یک رأس اسب، یک رأس الاغ که بسی ضروری بود برای حمل بنده در موقع کوچ و چندتایی میش و بز.
طفلکی دختر و پسرمون که حالا دو سهتا ماهی گلمنگلی شده pet براشون.
3- یک سبیل گنده که هرچی هم از طول و عرضش کم کنی بازم از سبیل بابابزرگ خیلیها سبیلتر بود روی یک چهره سبزۀ سیر آفتابسوخته از همون روز اول دانشگاه خیلیها رو در مورد سن بنده دچار تناقض میکرد بدجور. بخصوص توی خوابگاه وقتی دوستای بچههای هم اتاقی سعی میکردن با سوالهای غیرمستقیم سن بنده رو بدونن دیگه سرگرمی ما جور بود. یک بار یکیشون وقتی دید مثل اینکه خودش سر کاره برگشت گفت آخه کسی که میاد برق شریف معلومه که پشت کنکوری نیست پس تو باید هجده سالت باشه. ولی اگه این سیبیله که تو با هجده سالت داری اون که بابا بزرگ من پشت لبش داره چیه پس؟
تبدیل دکور به ریش بزی و افزایش چشمگیر درصد موی سفید قضیه رو حسابی تعدیل کرده حالا دیگه.
4- درست روز دفاع پایننامه فوق لیسانس دیدم دارم آدما رو دوبله میبینم. خب گفتم خستگی و استرسه. فرداش که دیدم دیگه خیابونا رو هم دوبله میبینم فهمیدم به قول شیرازیا یه باکیم هست. آقای چشم پزشک که دلسوزانه گفت پسرم همین حالا برو سیتیاسکن و فردا نتیجه رو ببر پیش فلان پزشک مغز و اعصاب فهمیدم یعنی فاتحه. از اون روز تا یک هفته بعد که این هوا آزمایش هیچی نشون نداد تجربهای بود عالی از یک یقین صددرصد به مرگ حتمی. آخرش هم گفتن همش زیر یکی از عصبهای چشم چپت بوده که عشقش کشیده چند روز فلج بشه.
5- یکی از اقوام دانشجو که پیش دوستاش کفبینی یاد گرفته بود کف ما رو دید و گفت که سفر خارج که هیچی، داخل هم فقط چندتا سفر کوتاه . ما به این چیزا پاک بی اعتقادیم ولی خداییش پکر شدیم. گذشت تا ما دعوت شدیم برای مصاحبه بریم آلمان. تا لحظه پیاده شدن فکر میکردم یا هواپیما رو میدزدند یا ما رو راه نمیدن. بعدش هم که اومدیم آلمان ساکن شدیم اولین کاری که کردیم زدیم تو کار مسافرت طوری که حالا دیگه حوصله مسافرت ندارم. ولی هنوز هم میخوام در اولین فرصت چندتا سفر اساسی داخل ایران برم ته مطمئن بشم این فامیل ما احتمالا توی یک منفی اشتباه کرده.
من دوست داشتم همون صدوبیستوچهار هزار نفر رو پیشنهاد کردم دعوت کنم ولی حالا همین هفت نفر رو به نیت هفت شهر عشق وبلاگستان دعوت میکنیم. کلیه حقوق برای جایگزینی کسانی که شرکت نکنند محفوظ است.
عباس عبدی : تحلیل محلیل رو بیخیال. فقط به ما بگید اون پوست خربزه رو کی انداخت زیر پای چارتا دانشجوی زبونبسته.
شراگیم : با دوز پایین مقوله دوستدختر و خانم روانیپور لطفاً.
خانم روانیپور : آخه این چه کاریه با جوون مردم کردید ؟
کاپیتان حمید ، لیشام ، زهرا ، جوان خرمآبادی
6 نظرات:
kaka jun, kolli bahal minevi, makhsousan ke ma ra bordi be gozashteh, az on madare ashayeri va farsi bilmaz boudan ta khabgah va ... , damet garm kaka :)
man az in weblog bazi ziad sar dar nemiaram, shayad ham dalilesh ine ke az zamani ke in interenet namahdoud va taghriban bedune filter raft zire nazare mokhaberat va kolli ham az zamn va ... kam shod, har ja ke click mikoni miad "moshtarake gerami,...!" anghadr gerami hastim ke dige be joz YAHOO be jayee dastresi nadarinm :(
man be kolli az on site haye bahal ke shoma moarrefi mikoni dastresi nadaram, yekki be dade ma berese.....
pasargadae
( fekr konam dige bayad bedouni in pasargadae ki hast ;) )
A.Kh. ?
آقا ممنون از لطفت...:)
mersi az lotfet koly moshaveghaneh boud va enerjy dad. eradt
ba'd az chan rooz sar mizanam, chize jadidi nanvesgti kaka?! saret shologhe? aha! tatilate sale now! hummmm :)
hadset dorost nist, dige bayad khodamo moarrefi konam, H.L.
pasargadae
salam .
aval mer30 az davat .
ama bad ...
nemidonestam az khodemonin vali ba on kamanteton hala taghriban mitonam hads bezanam ahle kojaiin . agar momkene baram benevisiad ahle kojaiid .
baz ham moteshaker .
Do you have any idea? Click here and post a Comment